صفحه شخصی روح ا... آذین   
 
نام و نام خانوادگی: روح ا... آذین
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد معماری - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  دانشجوی دکتری حقوق خصوصی/رئیس هیئت مدیره /طراح،مشاور و مجری پروژه های معماری و مدیریت پروژه/پایه دو طراحی و نظارت
تاریخ عضویت:  1389/01/25
 روزنوشت ها    
 

 بررسی رابطه انسان و طبیعت : لزوم بازگشت نگاه معناگرا و نمادگرا به طبیعت بخش معماری

8

چکیده
مهم ترین دلایل و انگیزه های نوشته شدن این مقاله نخست اهمیت موضوع «طبیعت» (و متعاقب آن رابطه ی آن با انسان) در منظر و معماری منظر و سپس علاقه ی شخصی نگارنده به سینما و داریوش مهرجویی به عنوان یکی از فیلمسازان مورد علاقه و درخت گلابی به عنوان یکی از فیلم های محبوب- بوده است. هدف در این مقاله نه ایجاد ارتباطی بین سینما و معماری منظر ، بلکه در نظر گرفتن فیلم درخت گلابی به عنوان بستری برای نگاهی دقیق تر و متفاوت به طبیعت و بررسی ارتباط آن با انسان بوده است. به عبارت دیگر می توان گفت که فیلم تعیین کننده ی ایده ها ، مسیر و چگونگی پیشبرد این بررسی بوده است. بنابراین یکی از اولین محدودیت هایی که درنظرگرفته شد جلوگیری از واردشدن به بحث ها و تحلیل های سینمایی و تکنیکی پیرامون فیلم بوده است.
ایده و هدف اولیه؛ بررسی و دسته بندی گونه های مختلف ارتباط انسان و طبیعت ، با توجه به آن چه در فیلم دیده می شود بوده است. این ارتباط با توجه و تمرکز خاص به موضوع «جاودانگی» به عنوان یکی از دغدغه های مهم بشری و نقش طبیعت در ایجاد ارتباط انسان با جاودانگی بوده است. مسلما در ادامه ی مطلب، تغییراتی در موضوعات و ایده ها و روند تحقیق پیش آمد. از مهم ترین این تغییرات طرح این پرسش اصلی و اساسی است که : «طبیعت چیست؟» و «چگونه آن را می شناسیم؟» پاسخ به این سوالات خود یا مطرح کننده یا پیوند دهنده ی اصلی سوالات پس از آن بوده است. به گونه ای که این مقاله به دنبال تعریف یا مفهوم دقیقی برای این طبیعت نبوده و بیشتر سعی بر تاکید بر لزوم توجه دوباره به معنا و حقیقت طبیعت و بازگشت تقدس از بین رفته ی آن نزد بشر امروزی دارد. نیز در مرحله ی بعدی بر موضوعات و مفاهیم طبیعی که شاید صورت فیزیکی نداشته یا تجسم نیافته اند به عنوان بخش فراموش شده ی طبیعت تاکید می کند.
در تهیه ی این مقاله تلاش بسیاری صورت گرفته که با توجه به پراکندگی و تنوع و گسترش موضوعات ، مقاله از وحدت موضوعی برخوردار باشد و به حاشیه پردازی نپردازد. درعین حال از طرح بسیاری از این موضوعات نیز خودداری نشده است چرا که هر یک می توانند زمینه ی طرح پرسش ها و ایده هایی باشند و موضوع تحقیقات دیگری واقع شوند تا مباحث مهم و تا حد بسیاری تعیین کننده ادامه دار باشند.
درباره فیلم و کارگردان :

درخت گلابی بر اساس داستان کوتاهی از گلی ترقی ساخته شده است . اقتباس ادبی هم در کارنامه ی فیلم سازی مهرجویی کار تازه ای نیست. گاو ، سارا و پری از فیلم های پیشین او هستند که بر اساس اقتباس ادبی ساخته شده اند و مهمان مامان - آخرین فیلم مهرجویی - نیز اقتباس ادبی دیگری از این کارگردان مطرح سینمای ایران است. اشاره به این موضوع مقدمه ایی بر طرح این پرسش است که چقدر از درون مایه های فیلم درخت گلابی را می توان به مهرجویی نسبت داد. به خصوص با توجه به این نکته که فیلم نامه مشترکا به دست مهرجویی و ترقی نوشته شده است. اگرچه شاید در این مقاله طرح و پاسخ این پرسش اهمیت چندانی نداشته باشد – به خصوص که در نهایت ، این کارگردان است که شکل دهنده ی اثر است و بنابراین او آفریننده و صاحب اثر محسوب می شود (درست یا غلط) - اما بررسی این نکته چنان چه در ادامه انجام شده به نتایج مهمی در تحلیل داستان و فیلم منتهی می شود و بستر مناسبی برای آغاز بحث اصلی است.
داریوش مهرجویی دارای مدرک لیسانس فلسفه از دانشگاه لس آنجلس است. دغدغه های فلسفی و در پی آن علاقه و توجه خاص به عرفان شرقی یکی از مهم ترین و بارزترین تم های موضوعی و پس زمینه های محتوایی و مضمونی در فیلم های او است. در آثار مهرجویی می توان رنگ و بویی از عرفان و فلسفه را در کنار دغدغه های اجتماعی اش مشاهده کرد؛ اگر آپارتمان نشین ها یکی از مهم ترین و موفق ترین فیلم های سینمایی در به تصویر کشیدن و نقد جامعه ی ایرانی است یا همین مهمان مامان اثری داستانی و ساده و با اشارات اجتماعی فراوان، در عوض پری مستقیما درباره ی مسائل فلسفی و عرفانی است و هامون شاهکار مهرجویی و سینمای ایران، ترکیبی پیچیده و متهورانه از همه ی این موضوعات است.
از سوی دیگر - با اشاره دیگری به عدم تازگی اقتباس ادبی در فیلمهای مهرجویی- توجهی دقیق تر به محصول نهایی فیلم های اقتباسی او و مقایسه ی آنها با متن اولیه برای شناخت بیشتر تاثیر مهرجویی در متون ادبی ای که دستمایه اش بوده است لازم به نظر می رسد. به عنوان مثال پری که اقتباسی است از دو داستان کوتاه از جی. دی. سلینجر نویسنده ی مشهور آمریکایی ، به طرز کم نظیری با فرهنگ ایرانی سازگار شده و مایه های عرفانی و فلسفی آن نیز چنان پررنگ شده اند که تصور این که فیلم بر اساس داستانی از نویسنده ای است که داستان هایش به شدت از فرهنگ کشورش برآمده ، بدون خواندن داستان مشکل است.
آنچه در بالا به طور خلاصه گفته شد به اضافه ی مقایسه ای گذرا بین فیلم و داستان ، درستی این گزاره که درخت گلابی اثری متعلق به مهرجویی است را بیشتر آشکار می کند. داستان درخت گلابی اثر گلی ترقی دارای مضمونی نوستالژیک و عاشقانه است؛ بازگشت یا فلاش بک نویسنده ای به دوران نوجوانی و یاآوری خاطرات اولین -و ظاهرا آخرین- عشقش. اما در فیلم؛ ادامه دادن و گستردن داستان و افزودن جزییاتی به آن ، با کاهش مضمون نوستالژیک داستان ، عشق نویسنده را هم به عشقی ابدی و جاودانه که «میم» (نام معشوقه اش در داستان) نمودی زمینی از آن است تبدیل کرده و زندگی نویسنده نیز با مراحل مختلف و فراز و نشیب هایش، به سلوکی عرفانی در یافتن عشق و حقیقت می ماند. این تاکید بر درون مایه ی عرفانی فیلم – بدون آن که اشاره ی مستقیمی درفیلم به آن شده باشد - با توجه به آن چه پیشتر پیرامون علاقه ی مهرجویی به موضوع عرفان گفته شد صورت گرفته است. درواقع با دانستن این علاقه و زمینه ی فکری در فیلمساز، با اطمینان و تاکید بیشتری می توان از درون مایه ی عرفانی در فیلم سخن گفت. شاید بهتر باشد با مروری بر داستان ، بیشتر و دقیق تر این مسله را بررسی کنیم.
خلاصه فیلم:
محمود شایان نویسنده ی معروفی است (چون در فیلم چندان بر اسم او تاکید نمی شود ، در این جا او را همان «نویسنده» خطاب می کنیم) که برای نوشتن و تکمیل کتابی که مدت ها است در حال نوشتن آن است در جستجوی محیطی آرام و ساکت ، به باغی در دماوند پناه آورده که روزگار کودکی اش را در آن گذرانده است. داستان از جایی آغاز می شود که باغبان و کدخدا مرتب مزاحم او می شوند تا به او گوشزد کنند که درخت گلابی امسال بار نداده است. نویسنده این موضوع را به خود مربوط نمی داند اما سماجت آنان باعث می شود که نویسنده خاطرات کودکی اش را با درخت گلابی و باغبان و کدخدا و... به یادآورد و کم کم به موضوع درخت هم علاقمند می شود.
با خاطرات او از دوران نوجوانی همراه می شویم. جایی که با خانواده ی بزرگی در باغ دماوند زندگی می کند. او دو تصمیم بزرگ در زندگی اش گرفته ؛ یکی نویسنده و شاعر شدن، دیگری وفادار ماندن ابدی به میم - اولین عشق زندگی اش که از او بزرگ تر است و دختری است پرجنب و جوش. این خاطرات تا زمانی که میم برای هنرپیشه شدن راهی فرنگ می شود ادامه می یابد. نویسنده به او قول می دهد که پیش او خواهد رفت اما وقتی بزرگ تر می شود ، درگیر مبارزات سیاسی می شود و سیاست و حزب به عشق جدید زندگی اش تبدیل می شود. تا زمانی که در زندان از مرگ میم در یک تصادف باخبر می شود.
زمان حال مرحله ی سوم زندگی او است. طرفداران و شاگردان زیادی دارد ، اما نویسندگی که زمانی عشق او بود به کارش تبدیل شده است و این کار مداوم او را خسته کرده است. سرگردانی و کلافگی این نویسنده، آن گاه که نیمه شب به باغ می رود و با درخت صحبت می کند و آن گاه کنار آن می نشیند ، در حالی که به حقیقت و ابدیت می اندیشد به پایان می رسد به آرامش تبدیل می شود.
فیلم یا به نوعی زندگی این نویسنده دارای سه بخش (سه بازه ی زمانی) اصلی است که کارگردان از طریق بعضی تاکیدات فرمی و بصری هم بر این سه بخش تاکید می کند. نوجوانی ، جوانی و اکنون پیری (اگرچه نویسنده چندان هم پیر به نظر نمی رسد ، اما در این جا منظور از پیری ، اشاره به مرحله ی پایانی زندگی او است). آن چه که پیوند دهنده ی این سه بخش به یکدیگر و یا همان خط اصلی داستان است ؛ «عشق» و نوعی جستجوی ناآگاهانه یا آگاهانه به دنبال عشق واقعی یا حقیقت است. میم ، عشق دوران نوجوانی او به فرنگ می رود و دوران نوجوانی این گونه خاتمه می یابد. در جوانی او به گفته ی خودش به دنبال یک «عشق جهانی تر» است و چنان به فعالیت های سیاسی مشغول می شود که نامه های معشوقه ی پیشین را بی جواب می گذارد و با شنیدن خبر مرگ او دوران جوانی هم پایان می یابد. اکنون نویسنده ی مشهور ، پس از سال ها کار و نوشتن کتاب های مختلف ، گویی به نقطه ی پایانی نزدیک می شود. دیگر نمی تواند بنویسد. «بعد از این همه سال... حاصل هیچ» ، «نه حرفی برای گفتن ، نه برای شنیدن» . در خیالش خود را در معرض اتهام و بزخواست شاگردان و طرفدارانشمی بیند. به این دلیل که در هر زمان از زندگی عقیده ای داشته و هر بار کتابی با موضوع و اندیشه ی متفاوتی نوشته و درحال حاضر هم که مدت ها است قول کتاب جدیدش را داده اما... یکی می پرسد : «استاد آیا اصلا به چیزی اعتقاد دارید؟» او کم کم به نوعی نزدیکی و شاید هم ذات پنداری با درخت گلابی می رسد. درخت گلابی بار نمی دهد، نه از آن جهت که پایان عمرش رسیده. به گفته ی باغبان درخت لج کرده و خطر بزرگ آن است که دیگر درختان نیز از او تقلید کنند. اگرچه نویسنده مستقیما به هم ذات پنداری با درخت اشاره نمی کند ، اما نزدیک شدن او را به درخت در کل داستان می بینیم و یا با جملاتی مثل : «اصلا اگر من هم لج کنم و ننویسم چه؟» یا «آرامش درخت به من سرایت کرد»
دلیل نویسنده برای ننوشتن هم به نظر نمی رسد که نه از «به پایان خط رسیدن» باشد (گرچه آن طور که می بینیم نویسنده در طول فیلم، در حال تایپ کردن خاطرات و حوادثی است که روایت می کند.) بلکه گویی خود را در ، یا در حال ورود به مرحله ی جدیدی از زندگی اش می بیند. مرحله ای که برخلاف آن سه مرحله ، به واسطه ی گذشت و زمان و بازه ی زمانی اش از دیگر مراحل تفکیک و متمایز نمی شود. او توقف کرده و به پشت سر می نگرد و خود را مورد تحلیل و نقد قرار می دهد. شاید او نسبت به آن چه گذشته احساس پوچی می کند. شاید هم حقیقت را در گذشته و حال و آینده می یابد. اما باز هم بدون آن که اشاره ای به عرفان و سلوک عرفانی وجود داشته باشد ، می توانیم نویسنده را در آخرین مراحل سلوکش ببینیم که گویی به عشق یا حقیقتی که عمری در جستجوی آن بوده نزدیک شده است. آن جا که نیمه شب در زیر درخت می آرامد و خیره به تار عنکبوتی خود را بین بی نهایت گذشته و بی نهایت آینده می بیند و می گوید : «خوبم. خوشم. کجایم؟ هیچ جا»
با توجه به آن چه گفته شد، یکی از محورهای اصلی این مقاله و بررسی فیلم ، تحلیل ارتباط شخصیت اصلی داستان یعنی نویسنده با درخت گلابی است و این سوالات قابل گسترش و تعمیم را به ذهن می رساند : چرا نویسنده آرامش خود را با نزدیکی به درخت احساس کرد؟ این ارتباط با طبیعت ، چه ارتباطی با گونه های دیگر ارتباط انسان و طبیعت دارد؟ اصلا در طول تاریخ زندگی بشر ، چه گونه ارتباطاتی وجود داشته است؟

انسان و طبیعت :

طبیعت چیست؟ در ابتدای بررسی هر موضوعی، ارائه ی تعریفی از موضوع مورد بررسی و یا مشخص ساختن محدوده ی مورد بحث از جهات بسیاری لازم است. این کار، یعنی تعیین و تبیین دقیق موضوع مورد بحث علاوه بر آن که مسیر و روند پیشروی بحث را روشن تر می سازد ، همراهی مخاطب با این روند را نیز با نزدیک تر ساختن ذهنیت او و نویسنده ، آسان تر می کند. با همه ی این اوصاف، در مورد موضوع طبیعت ، حتی طرح سوال «طبیعت چیست؟» ، «تعریف طبیعت چیست؟» یا «طبیعت شامل چه چیزهایی است و چه گونه محدود می شود؟» نیز کمی مشکل به نظر می رسید. مسلما همه ی ما در برخورد با این واژه تصوری از آن داریم که می توان گفت در مجموع بسیار به هم نزدیک است. همین تصور واضح و بدیهی است که حتی پرسش از تعریف «طبیعت» را سخت و غیرمنطقی می نمایاند. اما اهمیت موضوع «طبیعت» در معماری منظر، تاکید بیشتری بود بر لزوم طرح این سوال که واقعا وقتی از طبیعت سخن می گوییم ، منظور ما چیست؟
یکی از نخستین قدم ها در چنین مواردی مراجعه به واژه نامه ها است. این خلاصه ای از مواردی است که در واژه نامه ی دهخدا درباره ی طبیعت آمده است : ‌«سرشت که مردم بر آن آفریده شد (منتهی الارب) نهاد ، آب و گل ، خوی ، گوهر ، فطرت ، خلقت...» از دیگر معانی نام برده شده هم می توان به این موارد اشاره کرد : «عنصر؛ چهار عنصر : خاک ،آب ، باد ، آتش . مزاج ، مزاج البدن . در اصطلاح فلاسفه : قوه ی مدبره ی همه ی چیزها است در عالم طبیعی که عبارت است از زیر فلک قمر تا مرکز زمین . در مشرب کشف و تحقیق تصوف طبیعت حقیقتی الهی است که فعاله ی همه ی صور باشد . در اصطلاح پزشکان : قوه ای که تدبیر بدن آدمی کند بی اراده و شعوری »
در واژه نامه ی معین علاوه بر مواردی که در واژه نامه ی دهخدا آمده است، این مورد هم ذکر شده است : «آن چه عینیت داشته و در خارج از ذهن متحقق باشد. نقاشان و مجسمه سازان پیرو مکتب های کلاسیک ، رئالیسم ، امپرسیونیسم و به خصوص ناتورالیسم هر یک طبیعت را به نحوی مجسم می سازند.»
جالب است که در هیچ یک از این دو واژه نامه اشاره ای به معنی ای که این واژه در ابتدا به ذهن می آورد و در این جا منظور ما است نشده است. یعنی جهانی که در آن زندگی می کنیم با همه ی عوامل مختلفش. اما می توان از واژه ی «خلقت» و آن چه از واژه نامه ی معین ذکر شد در مراحل بعدی برای روشن تر کردن موضوع استفاده کرد.
طبیعت را از راه مشخص کردن مخالف یا غیر آن نیز نمی توان تعیین و تعریف کرد. چراکه مخالف آن همان «متافیزیک» است که موضوعی به مراتب پیچیده تر از خود «طبیعت» است. سید حسین نصر در این مورد چنین می گوید : «متافیزیک metaphysics دانش واقعیت مطلق (حقreal ) است. علم آغاز و انجام موجودات. علم «مطلق» و در پرتو آن نسبی. علمی که به دقت و سفتی و سختی ریاضیات و با همان روشنی و یقین است؛ هرچند که علمی است که از طریق شهود عقلانی قابل دستیابی است، نه صرفا از مجرای خردورزی و اندیشه ی منطقی. بدین ترتیب با فلسفه ، آن گونه که معمولا فهمیده می شود تفاوت دارد.» (نصر ، 1379 : 101)
ارسطو در کتاب فیزیک خود چنین گفته : «طبیعت شکل یا صورت ماده است که در تعریف یک شی مشخص شود... «صورت» در واقع به جای آن که «ماده» باشد طبیعت است، زیرا یک شی وقتی وجودش متعین می گردد که از حالت بالقوه به فعل درآمده باشد.» (فرشاد ، 1363) این گفته اگرچه بیشتر به همان معنای «جوهر» و «ذات» برای طبیعت ، مرتبط است، اما رهنمون کننده به نکته ی جالب توجهی است؛ به گفته ی ارسطو ، فیلسوفان طبیعت (یا «طبیعیون» که دسته ای از فیلسوفان آن زمان بوده اند و خود ارسطو هم از آن دسته بود) در مواجهه با این پرسش که «طبیعت چیست؟» آن را به پرسش دیگر ، یعنی این که «طبیعت از چه تشکیل شده است؟» تبدیل می کرده اند. بنابراین می بینیم که پرسش «طبیعت چیست؟» سرچشمه ی علوم امروزی و به خصوص فیزیک است و انگار بعد از مدت ها فراموشی مطرح شده است. البته فراموش نکنیم که آن چه فیلسوفانی همچون ارسطو و افلاطون و دیگر فلاسفه و دانشمندان پیش یا پس از آنان، به ویژه دانشمندان اسلامی چون ابوعلی سینا یا ابوریحان بیرونی به عنوان «هستی» می شناخته اند و در جستجوی آن بوده اند با آن چه امروزه به وسیله ی علم جدید می شناسیم متفاوت است. چهار عنصر آب ، باد ، خاک و آتش که آن دانشمندان در ذهن تصور می کرده اند ، آب و باد و خاک و آتش امروزی نبوده است. آنان در جستجوی «حقیقت» یا «ذات» هستی بوده اند. به دنبال «عنصر پنجم» که وحدت دهنده ی همه ی این عناصر است. بنابراین نصر معتقد است که نمی توان اندیشه های ارسطو را پایه ی فیزیک امروزین دانست. علم «سکولاریزه شده» و «طبیعت تقدس زدایی شده»که درگیر کمیات و اعداد است و فقدان معنویت و نمادگرایی در آن ، مسبب بحران های امروزین زیست محیطی است. به عبارتی دیگر ، برخی فرقه های مسیحیت و پس از آن خردگرایی ، با تقدس زدایی از طبیعت نگاه انسان را به طبیعت تغییر دادند.
اگرچه ممکن است این موضوعات دور از بحث اصلی –یعنی تعریف طبیعت- به نظر برسند ، اما ذکر آن ها از این لحاظ بسیار ضروری به نظر می رسد که باید در بازنگری ای بر مفهوم یا تعریف طبیعت - آن مفهومی که در ذهن همه ی ما موجود است – جایی دوباره برای معنویات یا نمادگرایی یا تقدس طبیعت باز کنیم. به ویژه به دلیل اهمیت مساله برای معماران منظر که منظر را پدیده ای عینی-ذهنی می دانند. نه مثل نویسنده ی فیلم که از طرفی درخت گلابی را طناز و خودنما می داند و از جوانی و عشوه گری درخت گیلاس لجش می گیرد ، اما گفته های باغبان و کدخدا را مسخره می کند و به طعنه می گوید من فیلسوف و شاعر را با این درختان ابله چه کار؟!
اما هنوز پرسش اولیه باقی است : چگونه می توان «طبیعت» را تعریف یا محدود و مشخص کرد؟ به نظر می رسد که پرداختن به همان موضوع کلی و پذیرفته شده ، بدون توجه به ذات و حقیقت هستی و موجودات (چنان چه فلاسفه ی قدیم به آن می پرداختند) و بدون توجه به نمادگرایی و اسطوره و افسانه سازی های باستانی انسان و بدون توجه به جزییات و کمیات ، چنان چه علم جدید انجام می دهد برای آغاز بحث مناسب باشد. از این رو می توان طبیعت را کل جهان خلقت از کهکشان های دور تا ذرات و موجودات درون آب ها در نظر گرفت. برای کمک به مشخص تر نمودن آن می توان گفت : آن چه ساخته ی خود بشر نیست و بدون دخالت انسان ساخته شده است.

انسان به عنوان بخشی از طبیعت:
در مرحله ی بعد و به قرینه و تبعیت از تلاش برای تعریف طبیعت این پرسش به ذهن می رسد که : «انسان چیست؟» یا «تعریف انسان چیست؟» اما از آن جا که درصدد بررسی رابطه ی انسان و طبیعت هستیم، پرسشی که مهم تر به نظر می رسد این است که : «آیا انسان را می توان بخشی از طبیعت دانست؟» یا به نوعی دیگر «چه بخش و چه میزان از انسان را می توان طبیعی و مربوط به طبیعت دانست؟»
این سوال یا سوال های مشابه آن ، که بیشتر به صورت پرسش از «تفاوت انسان و حیوانات» یا «منشا انسان» مطرح شده، همواره و زمان طولانی ای ذهن بشر را به خود مشغول داشته و پاسخ های گوناگون و غیرقطعی و قابل بحث و بررسی بر آن داده شده است. بعضی این تفاوت را به زبان ، بعضی به تفکر ، بعضی به اختیار و بعضی به روح نسبت می دهند. داستان آفرینش انسان در کتاب های آسمانی، منشا انسان را از بهشت می دانند. مکاتب عرفانی انسان را جدا شده از خدا تلقی می کنند و نظریات علمی انسان را موجودی کاملا برآمده از طبیعت می دانند که -با توجه به رواج علم و خردگرایی امروزین- این نظریه بسیار بیشتر مورد توجه است. همه ی ما نیز کمابیش با این مباحث آشنا هستیم ، اما در هرحال این نظر مورد توافق جمعی است: که انسان دارای دو بخش کالبد و روح است که کالبد او بخش طبیعی او است و غریزه ها مربوط به آن است (روان آدمی یا در واقع آن چه موضوع بررسی روان شناسی است را هم در این دسته باید دانست) و روح موضوعی است که متافیزیک به آن می پردازد. اما آیا روح ، همه ی آن چیزی است که باعث شده است انسان امروزی ، خواسته یا ناخواسته ، خود را جدا از طبیعت بپندارد؟ آیا عوامل ذاتی و طبیعی وجود انسان نیز در این احساس جدایی از طبیعت نقشی داشته اند؟ به چه میزان؟
نظریه ی تکامل ذهن که به گونه ای غیرمستقیم به موضوع جدایی انسان از طبیعت اشاره می کند چنین است: «تکامل ذهن شامل چند مرحله ی پیاپی است : نخست مرحله ی بازتاب ساده که در آن عامل تعیین کننده ی رفتار، ویژگی های ذاتی ارگانیسم است، از یک سو و از سوی دیگر چیزی که ارگانیسم در برابر آن واکنش نشان می دهد. برای مثال تنگ شدن مردمک چشم در برابر انگیزش فزاینده ی نور. دوم مرحله ی بازتاب شرطی است، که در آن پاسخ ها نه بر حسب ویژگی های ذاتی انگیختار، بلکه بر حسب معنایی تعیین می شود که ارگانیسم پاسخده از راه تجربه برای انگیختار می شناسد : برای مثال ، پاسخدهی غده های بزاقی سگ های پاولف به صدای زنگ. سوم، مرحله ی ابزاری است و نمونه ی آن شمپانره ای است که موز را با چوب از درخت می اندازد. در این مرحله آن چه پاسخ را تعیین می کند ویژگی های ذاتی اشیایی است که در این کار درگیرند (موز ، چوب، دستگاه عصبی-حسی-ماهیچه ای شمپانزه) اما در این مرحله عنصر جدیدی در رفتار در کار آمده است و آن نظارتی است که ارگانیسم کوشا بر چیزهای خارجی می کند. سرانجام مرحله ی نمادگری است که در آن پیکربندی رفتاری (configuration of behavior) برخلاف آن چه تا کنون گفتیم، چه بسا معناهایی را در بر دارد که ربطی به ویژگی های ذاتی اشیا ندارند. این چهار مرحله نماینده ی چگونگی تکامل همه ی موجودات زنده است : یعنی حرکتی در جهت ایمن تر و پایدارتر کردن زندگی» (آشوری ، 1380 : 79)
انسان از همان لحظه ای که توانست بر طبیعت مسلط شود (به شیوه ها و نمودهای مختلف و به وسیله ی ابزار، یا با ذهن خود) از طبیعت جداشده یا خود را جدا دانسته است. این روند با توجه به فرآیند تکامل ذهنی در انسان چنین بوده است که هرچه ذهن انسان پیشرفت بیشتری می یافته ، انسان خود را جداتر می دیده است. و این همان چیزی است که -چه در علوم و اسطوره های قدیمی و چه در علوم جدید- سبب گشته انسان ، با دید و ذهنی سوبژکتیو و تحلیل گر به تفسیر و تجزیه و تحلیل طبیعت در زمینه ها و راستاهای گوناگون بپردازد. درواقع انسان با یافتن جایگاهی والاتر و رفیع تر در طبیعت ، ناخودآگاه (یا آگاهانه) خود را جدا از آن تلقی کرد و هرچه این جایگاه با تسلط بیشتر بر طبیعت بالاتر رفته، انسان نگاهی زیردستانه تر به منشا خود داشته و فاصله اش را بیشتر حس کرده است.
خداوند در قرآن در سوره ی انعام آیه ی 38 می فرماید : «محققا بدانید که هر جنبنده در زمین و هر پرنده ای که با دو بال در هوا پرواز می کند همگی طایفه ی مانند شما هستند...» اگرچه می توان تفسیرهای گوناگونی بر این آیه داشت ، اما در این جا تاکید آیه بر این که انسان را چونان دیگر موجودات طبیعت دانسته است منظور و مورد استفاده است.
و البته در قرآن آیات بسیاری را نیز می توان یافت که زمین و موجودات آن (طبیعت) را خلق شده برای استفاده ی انسان می داند و این خود تاکیدی است بر آن که تسلط بر طبیعت به خودی نمی تواند مذموم و ناپسند باشد و این شیوه ی ایجاد تسلط و هم چنین پیامدهای آن است که می تواند مورد قضاوت و سنجش قرارگیرد.
به عقیده ی نصر یکی از مهم ترین نتایج تسلط خالی از معنویت انسان بر طبیعت ، همین بحران زیست محیطی است که گریبان گیر بشر امروزی است (نصر ، 1379). مشکلات دیگری را نیز می توان در زمینه های زیست محیطی، اجتماعی، فرهنگی و... برشمرد که علت یا یکی از علل آن را می توان در همین فقدان نگاه معناگرا و نمادگرا به طبیعت جستجو کرد.
با توجه به این مساله و همچنین ناگزیری از تسلط انسان بر طبیعت ، در عین آن که خود جزیی از طبیعت و برآمده از آن است این دو گزینه مطرح می شود :
1 - اگر روند نمادگرایی در ذهن انسان را نتیجه ای طبیعی و ذاتی از روند تکامل خلقت و تکامل انسان بدانیم که جزیی از طبیعت و مربوط به غریزه و فطرت او است ، فراموشی و نادیده گرفتن آن می تواند به بشر لطمه وارد کند ، یا حداقل توجه به آن مانند دیگر موارد ذاتی و غریزی دارای اهمیت می شود.
2 - گزینه ی دیگر این که نمادگرایی مزبور را بخشی از ذات بشر ندانیم و آن را حاصل دست آوردهای ذهنی و اجتماعی و تاریخی او تلقی کنیم و به عبارت دیگر آن را محصولی بشری و یکی از وجوه تمایز انسان و دیگر موجودات بدانیم. درهرحال نتیجه ای که از این گزینه هم به دست می آید ، مانند گزینه ی پیشین ، همان لزوم تاکید و توجه بر نگاه معناگرا و نمادگرا به طبیعت است. چرا که به هرحال باید به عنوان یک دست آورد بشری و هویت بخش برای انسان، از نادیده انگاشتن آن خودداری شود.
نکته ی قابل نتیجه گیری و مهم دیگر ، با توجه به این گفته ها و همچنین با توجه به نظرات نصر در باب فقدان معنویت در علم امروزین و با پذیرفتن انسان به عنوان بخشی از طبیعت ، این نکته ی هشدار دهنده است که نگاه تقدس زدایی که انسان بر طبیعت پیش روی خود افکند ، گویی بر خود او هم به عنوان بخشی از این طبیعت - زمانی که موضوعی برای بررسی های علمی قرار گرفت- افکنده شد. این نگاه ، باعث شده که انسان امروزی خود را هم ، چون طبیعت اطراف ، فاقد هرگونه معنویت و معنایی بداند و حتی درجایی که به وجود روح و متافیزیک در خود معتقد است، آن را فراموش کرده است. این خطای تاریخی نیز منشا بسیاری از بحران های فرهنگی و اجتماعی بشر است. بنابراین بازگرداندن یا تقویت نگاه نمادگرا و معنوی به طبیعت (و خود انسان) می تواند راه حل بسیاری از این مسایل باشد.
بازگشت انسان به طبیعت : لزوم و چگونگی؟
حال که انسان را موجودی متعلق به طبیعت و جزیی از آن دانستیم ، می توان این نظریه را هم در پی آن مطرح کرد که علاقه مندی انسان به طبیعت و لذت بردن از حضور در آن هم به طبیعت و غرایز انسان مربوط است. «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش – باز جوید روزگار وصل خویش» به نوعی اشاره یا تفسیری بر این موضوع است که انسان دوری از طبیعت را خودآگاه یا ناخودآگاه حس می کند و از این دوری رنج می برد و در هنگام حضور در طبیعت هم همین حس بازگشت به اصل و منشا است که موجب لذت و خوشی او می گردد.
یکی دیگر از نکاتی که سبب توجه انسان به طبیعت گشته ، زیبایی بصری طبیعت است. طبیعت همواره به اشکال گوناگون مورد ستایش انسان بوده است و انسان به واسطه ی ذات زیبایی دوست و برای استفاده از این زیبایی ها است که به سوی طبیعت جذب می شود و علاقه به حضور در آن پیدا می کند.
از سوی دیگر طبیعت مهم ترین بستر برای خداشناسی و خودشناسی انسان، به ویژه در تفکر مذهبی مسلمانان است. چنان چه خداوند در قرآن بیش از آن که – چنان چه به نمونه هایی اشاره شد- بشر را جزیی از طبیعت نام برده و به او اجازه ی تصرف و تسلط بر آن را داده است ، بر لزوم توجه و تفکر در طبیعت برای رسیدن به شناخت تاکید کرده است.
این اشاره ی گذرا و کلی به این چند مورد به این دلیل صورت گرفت که وقتی از بازگشت انسان به طبیعت صحبت می کنیم، به همه ی جنبه ها و انگیزه های گوناگون آن توجه کنیم. یعنی انسان علاوه بر آن که به نگاهی معناگرا و نمادگرا به طبیعت نیاز دارد، به دلایل کلی ذکر شده هم به بازگشت به سوی طبیعت احتیاج دارد. فراموش نکنیم که منظور از بازگشت به طبیعت ، تنها حضور فیزیکی در طبیعت و یا به نوعی دیگر آوردن طبیعت به محل زندگی نیست.
پایان فیلم را می توان با نگاهی با پیش زمینه ی عرفانی ، ورود به مرحله ی دیگری از فهم و ادراک نویسنده دانست. در این نگاه درخت گلابی حالتی منفعل پیدا می کند ، اما در تفسیری دیگر از پایان فیلم ، نویسنده به اصل و مبدا خود که همان طبیعت است باز می گردد و به درخت احساس نزدیکی بسیاری می یابد. تحولی که در شخصیت داستان شکل می گیرد الگو و نمونه ای از تحولی است که باید در انسان شکل بگیرد و در این جا بسیار بر آن تاکید می کنیم. نویسنده ای که در ابتدا کاملا درختان را بی چیز و بی ارزش می دانست ، کم کم به آن جا می رسد که آرامش و حقیقت را در هم نشینی و صحبت با او و با خیره شدن به آسمان و کهکشان ها و تفکر در معنای بی نهایت می یابد. «خستگی باستانی ، خستگی موروثی ، ذره ذره از تنم به در می شود. آرامش پربار این درخت به من هم سرایت کرده است.». البته بار دیگر باید بر این نکته تاکید کرد که این نگاه صرفا نیازمند حضور فیزیکی در طبیعت و یا در کنار آن نیست ، اگرچه در طبیعت بودن ، کمک کننده و تسریع کننده ی آن است.

آن چه از طبیعت فراموش کرده ایم: حال به آغاز بازمی گردیم و با نگاهی دوباره و دقیق تر به تعریف یا مفهومی که از طبیعت ارائه شد ، متوجه نکاتی خواهیم شد که نمی توانند صرفا اشکال این تعریف خوانده شوند و آن این سوال است که آیا این فقط موجودات و اجسام و به طور کل اشیا دارای صورت و جسم هستند که «طبیعت» خوانده می شوند؟ به عبارت دیگر آیا می توان مفاهیمی مانند «مرگ» را نیز جزیی از طبیعت دانست؟ اگر انسان بخشی از طبیعت است ، آیا غرایز او را هم می توان به عنوان بخشی از طبیعت به تنهایی مورد تاکید و توجه قرار داد؟
پاسخ به این سوال از آن جهت مهم به نظر می رسد که اگر تمامی مظاهر طبیعت را زیبا و مشاهده و یا حضور و احساس آنان را به صورت غریزی برای انسان مفید ، لازم یا لذت بخش می دانیم ، چه جایگاهی می توان برای این مفاهیم و معانی (به عنوان بخشی از طبیعت) در نظر گرفت؟ به عبارت دقیق تر اگر از توجه به طبیعت در منظر و معماری منظر صحبت می کنیم، آیا می توان این مظاهر طبیعی را هم در آن لحاظ کرد؟ آیا در این مورد به همه ی غرایز بشری به یکسان نگریسته شده است؟
«جاودانگی» و «مرگ» دو مثال متفاوت هستند که توضیح بیشتر در مورد آن ها می تواند مفهوم مورد نظر را مشخص تر کند. «مرگ» موضوعی است که صورت فیزیکی و ظاهری ویژه ای ندارد، اما به عنوان یک فرآیند طبیعی و ذاتی ، جزیی انکارنشدنی از موجودات زنده و کلا طبیعت است. اما «جاودانگی» موضوع دیگری است که ذهن معناگرای انسان در مقابل این موضوع قرارداده است و صورت های ذهنی متعددی نیز دارد. این که آیا «جاودانگی» را نیز می توان بخشی از طبیعت (به واسطه ی این ارتباط) دانست پاسخ روشنی ندارد و قابل بحث است ، اما موضوع مهم تر آن است که طبیعت چه میزان در شکل گیری این موضوع نقش داشته است. «جاودانگی» که موضوع اصلی قدیمی ترین اسطوره ی بشری (افسانه ی گیلگمش) بوده و پس از آن هم شکل دهنده ی افسانه های بسیاری تاکنون بوده است. مثال ساده ای از این تاثیر را می توان تاثیر مرگ و زنده شدن دوباره ی درختان در انسانی که مرگ برای او همیشه دغدغه ای هراس انگیز بوده است دانست.
موضوع «مفاهیم طبیعی» و مفاهیم مرتبط با آن ها موضوعی است که می تواند دست مایه و ایده ی اصلی شکل گیری مقاله ها و پژوهش های بسیاری باشد و در این جا به عنوان طرح سوال و موضوعی برای تفکر بیشتر در پایان این مقاله مطرح شد. نتایجی که از این بحث می توان گرفت نباید تنها مربوط به حوزه های نظری باشند. در عمل نیز باید به فکر خلق منظر و فضاهایی بود که می توانند تداعی کننده ی چنین مفاهیمی باشند یا بستری برای تفکر بیشتر در طبیعت و مفاهیمی چون مرگ و جاودانگی.

سه شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 18:55  
 نظرات    
 
nacim ala 17:18 شنبه 9 بهمن 1389
2
 nacim ala
عالی بود
من که خیلی استفاده کردم